توضیحات
شکارچی ایدهها
چگونه بهترین ایدهها را پیدا کنید و آنها را بکار گیرید
نویسندگان
اندی بوینتون | بیل فیشر
ترجمه
سعید جویزاده | علیرضا احمدیان
فصل 1
آهنگ خود را بشناسید
شکار ایده با میل به یادگیری در مورد دنیای اطراف شما آغاز میشود، اما یک گام خوب در این مسیر دانستن چند چیز در مورد خود است. بعداً ارزش علاقه مند بودن، مدام در جستجوی ایده ها، ماشین یادگیری بودن را نشان خواهیم داد. اما انرژی که علاقه و کنجکاوی شما را برمی انگیزد، منبع انرژی برای چنین ماشینی چیست؟ سوختی که هانت را به حرکت در میآورد چیست؟
پاسخ ما کنسرت است. منظور ما این نیست که یک نوازنده در یک شنبه شب چه کاری انجام میدهد یا به کاری که توسط یک طراح گرافیک آزاد انتخاب شده است. تصور ما از کنسرت بسیار گسترده تر است. این به برند شخصی یا هویت حرفه ای فرد نزدیک تر است، حتی به حس حرفه ای که بسیاری از مردم به دنبال پرورش آن هستند. ما در مورد کنسرت شما در زندگی یا، به طور خاص تر، در زندگی حرفه ای شما صحبت میکنیم. ما در مورد کنسرت بزرگ صحبت میکنیم.
Introduction نگاهی اجمالی به یک کنسرت موفق معروف داشت: والت دیزنی. کنسرت او ایجاد سرگرمی برای کل خانواده بود، چه از طریق پارکهای تفریحی مانند دیزنی لند یا فیلمهای انیمیشنی مانند فانتزیا. احساسات و اهداف مشابهی از داستان هر شکارچی ایده مشهور به دست میآید. کنسرت هنری فورد این بود که ماشینی برای همه بسازد و برای انجام این کار باید روند تولید را از نو میساخت. وجه تمایز وارن بافت، جدا از قلک خود، این است که او روشی متفاوت از همتایانش در سرمایه گذاری در پیش گرفت. او به جای اینکه بخواهد فراز و نشیبهای بازار سهام را پیش بینی کند، به دنبال درک اصول اساسی یک شرکت بود.
آن نمادها کنسرتهای خود را میدانستند. و نکته برجسته این است که کنسرتهای آنها به یادگیری و ایده یابی آنها تمرکز و جهت میدهد. از آنجایی که دیزنی به سرگرمیهای خانوادگی علاقه داشت، به دنبال بهترین ایدههای خود در شهربازیهای آمریکایی زمان خود نرفت. او در عوض به دانمارک سفر کرد تا صحنهای را در باغهای تیوولی، یک پارک تفریحی مملو از گلهای تازه و خوشگذرانیهایی با چهرههای شاد، تماشا کند.
بافت روزهایش را با خیره شدن به نوار تیک تیک یا راههایی برای بازی کردن در بازار سپری نکرد. او ذهن خود را به یادگیری هر آنچه که میتواند در مورد یک شرکت یا صنعت خاص معطوف کرد. این به هدف او برای یافتن سهامی که کمتر از ارزش واقعی شرکت فروخته میشد، عمل کرد.
یک کنسرت با خط کاری کسی تعریف نمیشود، خیلی کمتر با عنوان شغلی. این حتی یک تخصص رسمی نیست، اگرچه منعکس کننده روشی متمایز برای افزودن ارزش به کار است. کنسرت توسعهدهنده محصول، توسعه محصول نیست. بلکه ممکن است برای تشویق جریان آزاد ایدهها در یک واحد یا سازمان باشد تا به ایجاد فرهنگ گفتگو کمک کند. کنسرت یک همکار فروش، فروش نیست. در عوض ممکن است بر ظرفیت همدلی، استعداد زیر سطحی و درک نیازهای مشتری تکیه کند.
کنسرت یک معلم مدرسه ممکن است به عنوان رهبر معلمان باشد – با رهبری یک کمیته، رهبری یک تیم مدرسه، تشکیل یک گروه بحث یا ریاست یک بخش. او ممکن است این نقشها و سایر نقشها را با هدف تبدیل شدن به یک مدیر یا یک متخصص توسعه حرفهای به عهده بگیرد.
همانطور که این مثال اخیر نشان میدهد، کنسرتها یک بعد آینده نیز دارند – جایی که شما به آن میروید. اسکات سایمون از رادیو عمومی ملی درباره توصیه پدرش صحبت کرده است: “برای کنسرتی که میخواهی لباس بپوش، نه آن چیزی که داری.” سیمون بزرگ یک کمدین بود، اما توصیه او تقریباً برای همه صدق میکند.
وقتی به دنبال ایدهها و چیزهای جدید برای یادگیری هستید، به چشم انداز خود فکر کنید. به این فکر کنید که دوست دارید به عنوان یک حرفه ای چه کسی شوید – و یادگیری خود را با تصویری از خودتان هماهنگ کنید. برای مثال، معلم ممکن است بخواهد با دیگرانی که از کار با همسالان به رهبری آنها گذر کردهاند، گفتگو کند.
دانستن کنسرت شما یک گام بزرگ رو به جلو در مسیر ایده است. این فرمان بزرگ علاقه و کنجکاوی شماست. حتی اگر از قبل تصور روشنی از کنسرت خود دارید، مهم است که گهگاه آن را تجدید کنید، زیرا شرایط تغییر میکند و فرصتهای جدیدی به وجود میآیند. اما چگونه میتوان یک کنسرت را تشخیص داد یا دوباره ارزیابی کرد؟ به طور خلاصه، انجام این کار مستلزم تأمل در خود است – دست و پنجه نرم کردن با سؤالاتی در مورد علایق و استعدادهای خود. و سپس لازم است پاسخهای خود را به بازار حرفه ای متصل کنید. به زبان ساده: آیا برای چیزی که ارائه میدهید مشتری وجود دارد؟
در اینجا میخواهیم از دو فرد برجسته در زمینههای مختلف، با تکیه بر منابع مختلف خرد، سؤالاتی را قرض بگیریم. اولی یک گورو مدیریت نمادین است. دومی متکلم است.
تشخیص
در The Brand You 50، نویسنده و سخنران تام پیترز به یاد میآورد که در حال مرور یک کتاب مشاوره در مورد کار است و به جمله ای برخورد میکند که او را تکان میدهد:
«آخرین باری که پرسیدید، «من میخواهم چه باشم؟» کی بود؟» با فکر کردن، پیترز چهار سؤال را ابداع کرد که میتوان برای رسیدن به یک تعریف از خود پرسید. اولین سوال این است که من چه چیزی میخواهم باشم که فوراً روی او تأثیر گذاشت. دیگران عبارتند از: برای چه چیزی میخواهم ایستادگی کنم؟ آیا کار من مهم است؟ و آیا من تفاوتی ایجاد میکنم؟
گروههای دیگری از سؤالات توسط پیترز در زمینههای دیگر مربوط به محصولات و پروژههای فرد مطرح میشوند. به عنوان مثال: “تو کی هستی؟ محصول شما چیست؟ چقدر خاص است؟ چه تفاوتی با پیشنهادات مشابه دیگران دارد؟ چگونه میتوانم قابل اعتماد بودن آن را نشان دهم؟ چگونه میتوانم نشان دهم که «با آن»/معاصرم؟» پاسخهای متفکرانه حتی به چند سوال از این قبیل کمک میکند که کنسرت شما را با وضوح بیشتری در کانون توجه قرار دهید.
مایکل هیمز، یک کشیش کاتولیک و استاد الهیات در کالج بوستون، در مورد اینکه چگونه یک دانش آموز یا هر شخص دیگری در زندگی یک حرفه یا موقعیت را تشخیص میدهد، فکر قابل توجهی کرده است. در تعدادی از مقالات و ارائهها، او سه سؤال اساسی را بیان کرده است که افراد میتوانند در مورد یک حرفه یا حتی فقط یک شغل یا نقش دیگری در مورد آنها فکر کنند. این سؤالات عبارتند از: 1. آیا این مایه شادی است؟
- آیا این چیزی است که از استعدادها و استعدادهای شما استفاده میکند – همه تواناییهای شما را درگیر میکند – و از آنها به بهترین شکل ممکن استفاده میکند؟
- آیا این نقش یک خدمت واقعی به افراد اطراف شما، به طور کلی به جامعه است؟
هیمز نسخه ای حتی قوی تر از این خودآزمایی دارد:
- آیا شما یک ضربه از آن را دریافت کنید؟
- آیا در آن مهارت دارید؟
- آیا کسی از شما میخواهد که این کار را انجام دهید؟
“آیا من یک لگد از آن دریافت میکنم؟” باید توسط شما، شخصی که سؤال میکند، پاسخ داده شود. هیمز میگوید یکی از راههای پاسخ دادن، فکر کردن به مسائل و نگرانیهایی است که بارها و بارها به آنها باز میگردید. اینها چیزی است که «شما را مجذوب میکند. . . شما را هیجان زده کند . . واقعا شما را شیفته میکند . . شما را فریب دهد آنها شما را وادار میکنند تا سوالات بیشتری بپرسید.»
از طرف دیگر، “آیا در آن مهارت دارید؟” سوالی است که اطرافیان شما باید به آن پاسخ دهند. در این رابطه، هیمز توصیه میکند که حلقهای از دوستان را پرورش دهید که میتوانند در مورد استعدادهایتان با شما صادق باشند. شاید یک راه ساده تر برای انجام این کار، در نظر گرفتن افرادی باشد که برای شما و حرفه شما مهم بودهاند – مثلا معلمان، رئیسان، سرهنگ ها، مشتریان. از آنها در مورد خودتان، در مورد مهارت هایتان و زمینههایی که در آنها برتری دارید، چه آموخته اید؟ فکر میکنید اگر کسی در مورد نقاط قوت و ضعف شما از آنها بپرسد چه میگویند؟ ما اضافه میکنیم که تشخیص نیز باید در مورد پتانسیل باشد. مسئله فقط این نیست که در حال حاضر در چه چیزی خوب هستید، بلکه مهم این نیست که در آینده در چه چیزی خوب شوید – نه، در آن عالی باشید.
به گفته هیمز، “آیا کسی از شما میخواهد که این کار را انجام دهید؟” باید توسط افرادی که به آنها خدمت میکنید (یا میخواهید به آنها خدمت کنید) پاسخ داده شود. ما باید از اطرافیانمان بشنویم که واقعاً به چه چیزی نیاز دارند. آنها از ما چه میخواهند؟» این یک صحبت حرفه ای است. در شرایط روزمره، آن را در مورد
«مشتری»، y الاستیک که شامل کارفرمایان، مشتریان، اعضای تیم و دیگران است. آیا آنها به دنبال بسته مهارتها، دیدگاهها و رویکردهایی هستند که من میخواهم آنها را انتخاب کنم؟ آیا من چیزی را ارائه میکنم که به زندگی آنها کمی آسان تر، محصولاتشان با ارزش تر، و پروژه هایشان موفق تر کمک کند؟ و آیا آنها این را تشخیص میدهند؟
تشخیص حرفه خود دقیقاً با درک آهنگ شما یکسان نیست. ممکن است مدتها پیش انتخاب کرده باشید که یک توسعهدهنده محصول (حرفهتان) شوید، قبل از اینکه متوجه شوید که میخواهید کسی باشید یا قبلاً هستید که گفتگوها در مورد ایدههایی برای محصولات جدید (پیام شما) را رهبری میکند. با این حال، سه سوال حرفه ای ابزارهای مفیدی برای تشخیص یک کنسرت هستند. ما آنها را به صورت زیر تغییر میدهیم: 1. چه چیزی است که دائماً علاقه من را جلب میکند و کنجکاوی من را برمی انگیزد؟
- من در چه کاری خوب هستم؟ و در چه چیزی میخواهم عالی باشم؟
- و بازار برای این کجاست؟
چند لحظه به این سؤالات فکر کنید و به خاطر داشته باشید که آنها واقعاً در مورد اختراع مجدد خود نیستند. آنها درباره انعکاس کارهایی هستند که قبلاً انجام میدهید، فکر میکنید، برنامه ریزی میکنید، آرزو میکنید.
بخشی از تشخیص این است که در مورد ارزش متمایزی که به کار خود میافزایید، مهارتها و دیدگاههای ویژهای که برای کار به ارمغان میآورید، فکر کنید. اگر حسابدار هستید، چه چیزی شما را از کسی که دو طبقه بالاتر از شما کار میکند متمایز میکند؟ چه چیزی شما را متمایز میکند؟ یا، چگونه میخواهید متمایز شوید؟ دیدگاه شما در مورد چگونگی تبدیل شدن به بهترین حسابدار چیست؟ پیترز یک ابزار ارزیابی ساده برای بررسی این سوالات ارائه کرده است. در جاهای خالی بنویسید: «من به [2-4 چیز] معروف هستم. در این زمان سال آینده، من قصد دارم برای [1-2 چیز دیگر] شناخته شوم.” این شما را به اندازه گیری ارزش افزوده خود به عنوان یک حرفه ای در حال حاضر و در آینده نزدیک نزدیک میکند.
یکی دیگر از راههای تشخیص این است که یک بیانیه مأموریت شخصی بسازید که به هسته اصلی آن چیزی که برای شما ارزش قائل هستید باشد. پیترز چیزی را به صورت کتبی توصیه میکند که اولویتهای شما را بررسی میکند: دقیقاً چگونه وقت خود را صرف میکنید؟ ماهیت مشارکتهای شما در یک جلسه چیست؟ دقیقا با چه کسی رفت و آمد دارید؟ یک بیانیه شخصی از این دست میتواند ایدههایی را در مورد آنچه پیترز کال The Brand You را برانگیخته و روشن کند – یعنی چه چیزی شما را به عنوان یک حرفهای متمایز میکند. با این حال، مهم است که به خاطر داشته باشید که یک کنسرت هرگز نباید با سنگ نوشته شود. مانند یک حرفه، یک کنسرت ثابت نیست. این مستلزم بازنگری و بازنگری مداوم خود است، زیرا احساسات تغییر میکنند، دانش گسترش مییابد و نیاز به تغییر دارد. همانطور که هیمز اغلب در صحبتهای خود با دانشجویان دانشگاه میگوید: «تنها زمانی که شغل شما حل میشود، زمانی است که مستقر هستید (شش فوت زیر آن!).
دایره صلاحیت
وارن بافت به دلیل دوری از سهام با تکنولوژی بالا معروف است. او میگوید که در آن عرصه کاری ندارد – چون آن را نمیفهمد.
احتیاط او در این زمینه بخشی از اصلی است که او با شریک سرمایه گذاری خود چارلی مانگر بیان کرده است. و این اهمیت حفظ در “دایره صلاحیت” شماست (کاربردی از سوال دوم هیمز، “آیا من در آن مهارت دارم؟”). بافت نه تنها کنسرت خود، بلکه دایره شایستگی خود را میداند. این امر او را به مسیری طولانی میبرد تا بفهمد چه کاری باید انجام دهد و کجا باید به دنبال ایده باشد.
به راحتی میتوان فکر کرد که سرمایه گذار فوق العاده موفقی مانند بافت باید ریسکهای بزرگی را انجام دهد. میتوانید او را در حال تاب خوردن تقریباً در هر زمین تصور کنید و سعی میکند توپهایی را که روی سرش یا داخل خاک پرتاب میشود ضربه بزند. با این حال، این موضع او به عنوان یک سرمایه گذار نیست. او متفاوت کار میکند، و قیاس بیسبال بیهوده نیست. بافت که یک طرفدار سرسخت است، اغلب از تد ویل آیمز صحبت میکند، تد ویل آیمز، اسلاگر مشهور رد ساکس که راز موفقیت خود را در کتابش به نام علم ضربه زدن فاش کرد. روش او با نام مستعار «شکوه پر زرق و برق» این بود که منطقه ضربه را به هفتاد و هفت سلول، هر یک به اندازه یک بیسبال، تراشید. او به سمت بالهایی که در بهترین سلول هایش فرود آمده بود تاب میخورد و به بقیه اجازه میداد که از کنارشان غوغا کنند، حتی اگر به این معنی باشد که هر چند وقت یک بار مجبور به اعتصاب شود. همانطور که بافت یک بار در جلسه سهامداران اظهار داشت، ویل آیمز میدانست که «انتظار برای زمین چاق به معنای سفر به هال آو فام است. تاب خوردن بی رویه به معنای بلیط برای خردسالان است.»
بافت و شرکت او برکشایر هاتاوی نظم و انضباط مشابهی را در استراتژیهای سرمایه گذاری خود اعمال کرده اند. آنها به فرصتهای خارج از حوزه مهارت خود دست نمیزنند. بافت توضیح داده است: «اگر ما قدرتی داریم، این است که تشخیص دهیم چه زمانی در دایره صلاحیت خود به خوبی عمل میکنیم و چه زمانی به محیط نزدیک میشویم.» مانگر میافزاید: «من و وارن احساس نمیکنیم که مزیت بزرگی در بخش فناوری پیشرفته داریم. در واقع، ما احساس میکنیم در تلاش برای درک ماهیت پیشرفتهای فنی در نرمافزار، تراشههای کامپیوتری یا آنچه شما دارید، در یک نقطه ضعف بزرگ قرار داریم. بنابراین، بر اساس نارساییهای شخصیمان، از آن چیزها اجتناب میکنیم.» در میان فضایل دیگر، این نشان دهنده ارزش فروتنی است-
تصدیق آنچه که نمیدانید همچنین ایده قدرتمندی است. «هر کس دایره ای از شایستگی دارد. و بزرگ کردن این دایره بسیار سخت خواهد بود. به این ترتیب بافت و مانگر به سادگی توماس واتسون پدر، بنیانگذار مشهور IBM را تکرار میکنند: «من نابغه نیستم. من در نقاط باهوش هستم و در اطراف آن نقاط میمانم.”
ابزار دیگری که دایره صلاحیت خود را درک میکند، گوگل است. سنگ محک فلسفه این شرکت این است که بهترین کار انجام یک کار واقعی است، همان طور که در صفحه وب “فلسفه ما” شرکت توضیح داده شده است:
ما جستجو میکنیم با توجه به یکی از بزرگترین گروههای تحقیقاتی جهان که به طور انحصاری بر حل مشکلات جستجو متمرکز شده است، میدانیم که چه کاری انجام میدهیم و چگونه میتوانیم آن را بهتر انجام دهیم. از طریق تکرار مداوم در مورد مشکلات دشوار، ما توانستهایم مسائل پیچیده را حل کنیم و بهبودهای مستمری را برای سرویسی ارائه کنیم که یافتن اطلاعات را به تجربهای سریع و بدون درز برای میلیونها نفر تبدیل میکند. تعهد ما به بهبود جستجو به ما کمک میکند تا آنچه را که آموختهایم در محصولات جدید مانند Gmail و Google Maps اعمال کنیم. امید ما این است که قدرت جستجو را به مناطقی که قبلاً کاوش نشده بود بیاوریم و به مردم کمک کنیم به اطلاعات روزافزون زندگی خود دسترسی پیدا کنند و از آنها استفاده کنند.
در ظاهر، این ممکن است مانند یک بیانیه سرراست از تخصص به نظر برسد، و تا حدی هم همینطور است. اما تاکید بر “پیشرفتهای مستمر” و رسیدن به “مناطق ناشناخته” یک تخصص ساده و محدود نیست. دایره صلاحیت بیش از این است. اگر پزشک هستید، این فقط راهی برای گفتن نیست: “من متخصص قلب هستم.” این راهی است برای در نظر گرفتن نقاط قوت و ضعف خود به عنوان یک متخصص قلب، و جایی که ممکن است بتوانید در آن زمینه برجسته شوید. و همانطور که بیانیه گوگل نشان میدهد، این نیز در مورد یادگیری و به کارگیری بینش در مناطق یا زیر حوزههای جدید است.
در این مورد، ما نسبت به مانگر و بافت که بر دشواری گسترش دایره شایستگی تأکید میکنند، تا حدودی کمتر تردید داریم. ما معتقدیم که تأکید باید بر گسترش دایره از طریق یادگیری مداوم و علاقه عمیق به موضوعات مرتبط با کنسرت شما (یا کنسرت بعدی) باشد.
خود بافت با آموختن همه چیزهایی که در مورد حوزههای سرمایهگذاری که برای او جدید بود، مانند صنعت روزنامه، میدانست، دامنه تسلط خود را گسترش داده است. البته او قبل از سرمایهگذاری، ابتدا یادگیری را انجام داده است.
Gigs مهم است
آنچه بافت و شکارچیان ایده موثر درک میکنند این است که کنسرت یک فیلتر کلی است. برخی از اطلاعات و ایدههایی را که در مسیر شما قرار میگیرند را بررسی میکند و دفع شیاطین بیش از حد اطلاعات را آسانتر میکند. این به شما کمک میکند تا آنچه را که باید یاد بگیرید و ایدههایی را که باید بدست آورید راهنمایی کنید. بافت مجبور نیست زمان یادگیری ارزشمند خود را در بازار پراکنده کند، زیرا میداند که بخشهای خاصی، مانند فناوری پیشرفته، آن چیزی نیست که او در آن مهارت دارد. او با خوشحالی میتوانست آن را به دیگران واگذار کند.
کنسرت معمولاً در پس ذهن شما باقی میماند، اما همیشه وجود دارد. هنگامی که به طور کامل جذب میشود، یک دغدغه همیشه حاضر است، سوئیچ که به طور خودکار روشن میشود، اغلب ناخودآگاه، مهم نیست که شما چه کاری انجام میدهید. شما میتوانید در حال مطالعه باشید، یا در سینما، یا با کسی صحبت کنید. ناگهان زمان کند میشود و شما در منطقه ای قرار میگیرید که در آن چیزهایی را که میشنوید به چند چیز که همیشه روشن میکنید متصل میکنید. مواقع دیگر ممکن است بعداً اتصالات را برقرار کنید.
یک نفر میتواند بیش از یک گیگ داشته باشد. یک استاد را میتوان به خاطر روشی خاص در تدریس و همچنین کمکهای متمایزش در زمینههای تحقیقاتی آکادمیک شناخته شود، همانطور که یک متخصص فناوری اینترنت نیز میتواند یک کارآفرین مشتاق باشد. معلم مدرسه ای که معلم معلمان است، ناگفته نماند که معلم دانش آموزان نیز هست. او باید برای آن هم یک کنسرت داشته باشد.
همچنین دسته بندیهای کاملی از کنسرتها وجود دارد. به عنوان مثال، برخی از افراد وجود دارند – مخترعانی، مانند ادیسون – که کاملاً روی ایجاد چیزهای جدید تمرکز میکنند. ادیسون در تعقیب کنسرت خود، به آزمایشهای جامع و حتی شکست در مسیر اکتشاف افتخار میکرد. ( کنسرت او صرفاً اختراع نبود، اگرچه او در آن بسیار خوب بود؛ آن چیزهایی بود که مردم واقعاً به آنها نیاز دارند و قابل فروش هستند.) دیگرانی مانند بافت هستند که کنسرتهایشان در دسته بهبود اوضاع قرار میگیرد. در مورد، روشی که مردم در مورد سرمایه گذاری تصمیم میگیرند.
کنسرتهای دیگر با وسعت مشخص شده اند. از یک طرف، والت دیزنی کاملاً بر سرگرمیهای خانوادگی متمرکز بود. اما این کنسرت او و جانشینانش را در مسیرهای متنوعی از شهربازی گرفته تا انیمیشنهای سینمایی و سفرهای دریایی در تعطیلات راهنمایی کرد.
در نهایت، یک کنسرت اساسی برای عملی همه وجود دارد. در اینجا دوباره، میتوانیم یکی از موضوعات مایکل هیمز را اعمال کنیم. او اشاره میکند که مردم مشاغل متعددی دارند (به عنوان مثال، او یک کشیش، یک الهیات، یک معلم، یک نویسنده، یک دوست، یک عمو، و غیره). اما او میگوید که یک حرفه همه را در بر میگیرد – انسان بودن. “همه مشاغل دیگر من، از راههای بسیاری که در آن زندگی میکنم، باید به آن یکی کمک کنند.
او مینویسد: با پذیرش تقاضا، این یک خواست ثابت برای کامل کردن y، کل y، کاملاً انسانی که ممکن است باشم. ما احساس میکنیم که در اقتصاد امروز، یک کنسرت جهانی وجود دارد که همه کنسرتهای دیگر را در بر میگیرد، و آن این است که یک ایده حرفهای باشید. این متا گیگ چیزی کمتر از مسئله هویت و تعریف خود نیست.
حسابدار واقعاً یک حسابدار نیست. او یک ایدهپرداز حرفهای است، یا بهطور دقیقتر، کسی که ایدهها را شکار میکند. و بخشی از تعلق به این طبقه در حال رشد از افراد این است که درک کنند که نه یک بلکه دو محصول از کاری که مردم انجام میدهند وجود دارد. اولین مورد، چیزی است که میسازیم یا خدماتی که ارائه میدهیم یا فرآیندی که مدیریت میکنیم. محصول دوم، نه کمتر ضروری، چیزی است که در طول راه یاد میگیریم.
این ایدههایی است که ما در مورد چگونگی انجام کار بهتر و تقویت کنسرت خود به دست میآوریم. این برای یک نگرش جدید است. و از نظر ما، این بخشی از رفتار حرفه ای همه است. همه یک شکارچی ایده هستند.
فصل 2
علاقه مند باشید، نه فقط جالب
از هنری فورد به عنوان صنعتگری یاد میشود که مدل T را معرفی کرد – خودروی جت مشکی که برای همیشه نحوه چرخش آمریکاییها را تغییر داد، صرفاً به این دلیل که مقرون به صرفه بود (به لطف یک نوآوری دیگر فورد، خط مونتاژ). کمتر به یاد ماندنی، فورد همچنین از علاقه مندان به مسابقات اتومبیل رانی بود: او هم ماشینهای سریع طراحی میکرد و هم رانندگی میکرد. یک روز در سال 1905، او در یک مسابقه اتومبیلرانی در پالم بیچ شرکت میکرد که در آن یک ماشین فرانسوی تکه تکه شد. فورد که به چیزی بیش از تماشای نمایش علاقه داشت، پس از مسابقه به محل تصادف رفت.
او انبوه فولاد و لاستیک را بررسی کرد. من یک ساقه نوار سوپاپ کوچک برداشتم. بسیار سبک و بسیار قوی بود. پرسیدم از چه ساخته شده است؟
هیچ کس نمیدانست. “من ساقه را به دستیارم دادم. به او گفتم: «این را پیدا کن. این همان مادهای است که ما باید در ماشینهایمان داشته باشیم.» معلوم شد که این یک آلیاژ فولادی است که حاوی وانادیوم است که در آن زمان در ایالات متحده تولید نمیشد.
فورد ممکن است این روایت را برای تأثیر دراماتیک تزیین کرده باشد، اما همانطور که استیون واتس زندگینامهنویس اشاره میکند، هیچ شکی در مورد اهمیت یافتههای فورد وجود ندارد. واتس در کتاب سرمایه دار مردم: هنری فورد و قرن آمریکایی توضیح میدهد که فولاد وانادیوم «نهایی و حیاتی پازل تولید» را در مورد چگونگی ساخت خودرویی بادوام و سبک وزن با قیمت پایین ارائه میکند. آن مدل T سه سال بعد، پس از طوفان فکری، توسعه و نمونه سازی بسیار معرفی شد.
چیزهای زیادی در مورد این داستان وجود دارد که راههای یک شکارچی ایده را نشان میدهد. این فیلم شخصی را به تصویر میکشد که آهنگ او -ماموریت، اشتیاقش- را میدانست که در مورد فورد این بود که یک فرآیند تولید جدید برای تولید خودرو برای همه بسازد. این نشان میدهد شخصی که به سرعت تشخیص میدهد که چگونه رویدادهای به ظاهر نامرتبط – صحنه تصادف در پالم بیچ یا آزمایشگاه انگلیسی که با وانادیوم آزمایش میکرد – میتواند با برنامهها و پروژههای او ارتباط برقرار کند. اما بیش از هر چیز دیگری، این داستان اهمیت علاقه مندی به دنیای بیرون را برجسته میکند. این اولین اصل شکار ایده است.
توجه داشته باشید که علاقه داشتن با جالب بودن یکی نیست. تا آنجایی که ما میدانیم فورد در صحنه تصادف سرگردان نبود تا دیگران را با دانش خود در زمینه تولید خودرو تحت تأثیر قرار دهد یا با داستانهایی از شاهکارهای خود به عنوان یک راننده اتومبیل مسابقه ای آنها را به یاد آورد. او به سادگی کنجکاوی خود را مدیون صحنه بود.
تشخیص افرادی که واقعاً علاقه مند هستند آسان است. اغلب شما میتوانید آن را در زبان بدن آنها ببینید و آن را در سوالاتی که میپرسند بشنوید.
کرت بارنارد، مشاور خردهفروشی در نیویورک، از اولین برخورد خود با سام والتون در سال 1967 گفت. «وقتی با شما ملاقات میکند، به شما نگاه میکند – سر به یک طرف خمیده، پیشانی کمی چروکیده شده – و شروع به استخراج هر قطعه میکند. اطلاعاتی که در اختیار شماست او همیشه یادداشتهای کوچکی میکند. بارنارد به یاد میآورد. «بعد از دو ساعت و نیم، او رفت و من کاملاً تخلیه شدم. مطمئن نبودم با چه چیزی آشنا شده بودم، اما مطمئن بودم که بیشتر از او خواهیم شنید.»
جهان از سام والتون بیشتر شنید که امپراتوری وال مارت را حداقل تا حدی بر اساس شدت علاقه اش به ایدههای دیگران بنا کرد. او از آرکانزاس به منهتن سفر کرد و فقط برای شنیدن آنچه مردم در مورد قیمتگذاری، توزیع، موجودی و سایر نشانگرهای تجارتش میگفتند، نقطهی میانی را نشان داد. همانطور که والتون زمانی توضیح داد، این راهی بود که او و مدیران اولیه وال مارت سعی کردند «فقدان تجربه و پیچیدگی ما را جبران کنند». چه در خرده فروشی باشند و چه در هر خط دیگری، مردم با پرورش ظرفیت علاقه و عادت به کنجکاوی فکری، ایدههایی را دریافت میکنند.
در یک زمینه حرفه ای، کنجکاوی فکری اساساً یک علاقه پایدار به هر موضوعی است که میتواند شغلی را که انجام میدهید بهبود بخشد.
خرد متعارف معتقد است که هر چه باهوش تر باشید، ایدههای شما بهتر است. اما در تجربه ما، باهوش ترین افراد – که در یک سازمان مهم هستند – تمایل دارند که قدرت مغز خود را بیش از حد ارزیابی کنند. بدون مولفه اضافی کنجکاوی، آنها به فرمول موفقیت خود پایبند هستند و ممکن است به دنبال ایدههای بهتر نباشند. به عبارت دیگر، آنها به اندازه کافی علاقه ندارند.
از سوی دیگر، کنجکاوی میتواند بیش از جبران کمبود درخشندگی باشد. زمانی که آلبرت انیشتین پیشتاز بود این اظهار نظر خلع سلاح کننده را بیان کرد: «من استعداد خاصی ندارم. من فقط از روی علاقه کنجکاوم.” این اغلب بارزترین ویژگی یک فرد بسیار موفق است.
این توصیف دست اول اسکات کوک، بنیانگذار و مدیر عامل Intuit، توسط نویسنده مایکل اس. هاپکینز را در نظر بگیرید: «با گوش دادن، به نظر میرسد که او خود را فراموش میکند. به نظر میرسد او از کنجکاوی خالص تشکیل شده است. او مانند مردی است که همیشه انتظار دارد حرف بعدی که کسی – هر کسی – با او میگوید، شگفتانگیزترین و روشنکنندهترین چیزی باشد که شنیده است. بدون پلک زدن گوش میدهد. او یاد میگیرد.”
یک ذهن کنجکاو به دنبال شگفتی است. آنها را در آغوش میگیرد و راهی برای یادگیری از آنها پیدا میکند. چنین تفکری بر نحوه نگاه ما به چیزها تأثیر میگذارد، زیرا وقتی کنجکاو هستیم، کمتر احتمال دارد چیزی را بدیهی فرض کنیم. ما به یک اتفاق عادی نگاه میکنیم و چیز خارق العاده ای را میبینیم. این مسیری را به سوی نوآوری باز میکند، تا حدی به این دلیل که یک ایده معمولی در یک محیط میتواند قابل توجه باشد اگر در محیطی دیگر اعمال شود.
کنجکاوی در پست تجارت
در اوایل قرن بیستم، صدها هزار نفر برای شرکت در تجارت پوست کانادایی به راههای دور سفر کردند. بسیاری دیدند که چگونه ساکنان مناطق شمالی غذای خود را در زمستان – با دفن گوشت و سبزیجات در برف – ذخیره میکردند. اما احتمالا تعداد کمی از آنها به این فکر میکردند که چگونه این رسم ممکن است با سایر زمینههای تلاش مرتبط باشد. یکی از کسانی که این کار را کرد مرد جوانی به نام کلارنس بردسی بود که چهار سال را در یک اکسپدیشن طولانی گذراند که در سال 1912 آغاز شد. او از اینکه متوجه شد ماهی و اردک تازه صید شده، به سرعت منجمد شده بودند، طعم و بافت خود را حفظ کردند، شگفت زده شد. او شروع به تعجب کرد: چرا ما نمیتوانیم غذایی را در ایالات متحده بفروشیم که بر اساس همان اصل اساسی عمل میکند؟ با چنین افکاری صنعت متولد شد.
Birdseye ابزار انجماد غذاها را به سرعت توسعه داد و سپس ایدهها و فرآیندهای خود را در سال 1930 به General Foods فروخت. کسانی که درهای فریزر را در سوپرمارکتها باز میکنند دیده شده است.
پدر غذاهای منجمد چیزی خارقالعاده از چیزی که برای مردم شمالی عادت معمول نگهداری غذا در زمین یخ زده بود، ساخت. ما دقیقاً نمیدانیم که وقتی بردسی این وسیله ذخیره سازی را مشاهده کرد، چه چیزی در ذهن او گذشت، اما فرآیند تفکر توسط تام پیترز به خوبی توصیف شده است. او در The Brand You 50 مینویسد: “چیزهای مرموز برای یک ذهن کنجکاو و درگیر درگیر اتفاق میافتد.” نتایج: افزایش تصاعدی و افزایش توانایی برای تنظیم/اختراع مجدد/عجب کردن پروژه امروز در محل کار. به عبارت دیگر، کنجکاوی راهی برای ارزش بخشیدن به آنچه میبینید است. کنجکاوی بردسی به قدری قوی بود که او را از شیوه معمول دیدن چیزها خارج کند. این زمینه را برای نوآوری و کشف، برای رسیدن به چیزی جدید آماده کرد.
کشف مواد غذایی منجمد یک جنبه اضافی و حیاتی دارد: این ایده از رویههای موجود ناشی شده است. این از هوای رقیق ساخته نشده است یا به طور خود به خود در مغز یک نابغه خلاق ایجاد نشده است. Birdseye همان مسیر شناختی را انتخاب کرد که تعداد بیشماری از شکارچیان ایده در پیش گرفتهاند: او متوجه یک ایده در یک محیط شد و آن را در محیطی دیگر پیوند زد. کنجکاوی او ارزش خارقالعادهای به آنچه میدید میافزاید، اما این ایده از قبل وجود داشت.
گاهی اوقات ایدهها فقط باید پیدا شوند و تکرار شوند. برای مثال، دربهای قهوه تکاندازه باید تا به حال جهانی باشند. آنها یک مورد ساده برای استفاده مجدد هستند. مردم در سرتاسر جهان از این ایده استفاده کرده و مجدداً استفاده کردهاند، بدون اینکه تغییری اساسی در آن ایجاد کنند، درست همانطور که مردم ممکن است از یک دستور پخت خاص استفاده کنند. این عمل، به خودی خود، تأثیر بسیار سازنده ای بر کار مردم و کل اقتصاد دارد.
Birdseye، با این حال، ایده ای را دید و هدف کاملاً متفاوتی برای آن یافت. این استفاده مجدد کامل از یک ایده است. و این همان کاری است که فیل شیل انجام داد، زمانی که او و تیم اپل به دنبال رابط کاربری مناسب برای پخش کننده موسیقی خود بودند، که در آن زمان روی تابلوهای طراحی قرار داشت. احتمالاً ذهن او به اوایل دهه 1980 برگشت، زمانی که هیولت پاکارد رایانه ایستگاه کاری خود را که دارای یک چرخ طومار بود، راه اندازی کرد.
و این به یکی از ویژگیهای بارز اولین iPod تبدیل شد. این تغییر منظور است. هزینه دقیق چنین کشفی؟ صفر این قدرت اعمال نفوذ ایده هاست.
ماشینهای یادگیری
علاقه و کنجکاوی باعث یادگیری میشود. و یادگیری باعث پیدایش ایدهها میشود—فکرهایی از هر نوعی که میتواند جرقه یک نوآوری یا صرفاً یک محصول یا فرآیند بهتر باشد. باید اشتیاق به یادگیری وجود داشته باشد. بدون آن، جریان ایده وجود ندارد.
هنگامی که از یادگیری صحبت میکنیم، اساساً به آموزش رسمی فکر نمیکنیم – آنچه در یک کلاس درس یا در یک جلسه آموزشی اجرایی آموزش داده میشود.
مفیدترین تصویر یادگیری، میز مدرسه یا ارائه پاورپوینت نیست. تصویر یک شکارچی یا جوینده بیشتر خاطره انگیز است. برخی از آیندهنگرترین مدیران امروزی کسانی هستند که برای یادگیری ارزشی قائل میشوند که با فداکاری فکری یا حتی مذهبی هم مرز است. یکی از این جویندگان Tim O’Reil y، کارآفرین و بنیانگذار و مدیر عامل O’Reil y Media در سیلیکون وال است که برای چندین دهه از منحنی فناوری جلوتر بوده است. به عنوان مثال، او اولین وب سایت تجاری را در سال 1992 ایجاد کرد، و خیلی قبل از اینکه دیگران به کسب درآمد در آن حوزه فکر کنند، روی کتابهای الکترونیکی سرمایه گذاری کرد.
اوریلی بیشتر وقت خود را به جستجوی ایدهها اختصاص میدهد – اسکن اینترنت، بررسی وبلاگ ها، بحث در مورد روندها با کارآفرینان دیگر. او میگوید یکی از اهداف شرکتش این است که نشان دهد که یک تاجر بودن میتواند «نماینده وسیلهای برای کاوش در جهان باشد، ابزاری که به اندازه تحقیقات دینی یا فلسفه یونانی یا دروننگری عصر جدید» عمیق است، همانطور که خبرنگار مکس چافکین در Inc. مجله برای کارآفرینانی مانند O’Reil y، اکتشاف اختیاری نیست. این ماده خام نوآوری است.
این نوع یادگیری اپیزودیک نیست. ثابت است. این کاری است که وارن بافت انجام میدهد. او بهعنوان ثروتمندترین ابرسرمایهگذار جهان شناخته میشود، اما شاید کمتر بهعنوان کسی که به این پیشنهاد که ایدهها اهمیت دارند، شناخته شود. دلیل ساده ای وجود دارد که چرا او هر روز به دنبال دانش است: او هیچ استراتژی دیگری برای موفقیت چشمگیر نمیشناسد. “اگر وارن در اوایل یادگیری را متوقف میکرد، رکورد او سایه ای از آنچه بوده است خواهد بود.”
دوستش چارلی مانگر توضیح میدهد.
جدا از ارتباط او با “اوراکل اوماها”، مانگر یکی از سرمایه گذاران برجسته زمان ما و یکی از عاقل ترین است. او در سخنرانی خود در شروع دانشکده حقوق دانشگاه کالیفرنیای جنوبی در می2007، به فارغ التحصیلان گفت: «بدون یادگیری مادام العمر، شما مردم خیلی خوب عمل نمیکنید. بر اساس چیزهایی که از قبل میدانید، قرار نیست خیلی در زندگی دور شوید.» او خاطرنشان کرد که مهارتهای سرمایهگذاری بافت در دوازده سالی که شصت و پنج ساله شد، بهدلیل ادامه یادگیری، به طرز چشمگیری افزایش یافته است.
مانگر در USC گفت: “من دائماً افرادی را در زندگی میبینم که باهوش ترین و گاهی حتی سخت کوش ترین نیستند.” اما آنها در حال یادگیری ماشین هستند. آنها هر شب کمی عاقل تر از زمانی که بیدار میشدند به رختخواب میروند. و پسر، این به شما کمک میکند، به خصوص زمانی که شما یک دوره طولانی در پیش رو دارید.” با Munger و Buffett، مانند همه افراد دیگر، با علاقه شروع میشود. میتوانستم خودم را مجبور کنم در خیلی چیزها نسبتاً خوب باشم، اما نمیتوانم در هر چیزی که علاقه شدیدی به آن نداشته باشم، خوب باشم.»
شدت علاقه بافت در کل روش سرمایه گذاری او آشکار میشود. او در زمانی مطرح شد که بیشتر سرمایهگذاران نسخهای از اقتصاد وودو را تمرین میکردند و بازار را مانند تخته Ouija یا یک دستگاه اسلات بازی میکردند. (بعضی ممکن است بگویند که برای بسیاری از سرمایه گذاران امروزی، ترک عادتهای قدیمی از این نظر دشوار بوده است.) بافت با آموختن از مربی خود، بنجامین گراهام از دانشگاه کلمبیا، توجه خود را نه تنها به افزایش و کاهش سهام یک شرکت معطوف کرد. اما در درجه اول بر اساس ارزش عمیق تر آن، همانطور که با معیارهایی مانند درآمد و دارایی نشان داده میشود.
بافت در جستوجوی «ارزش ذاتی» یک شرکت، تحقیقاتی را انجام میداد که تعداد کمی دیگر به تنهایی انجام میدادند و اغلب در روزهای اولیه اقامت در نیویورک، شخصاً به مؤدی یا استاندارداند پورز میرفتند. بافت بعداً یادآور شد: «من تنها کسی بودم که در آن مکانها حاضر شدم. آنها هرگز نپرسیدند که آیا من مشتری هستم؟ من این فایلها را دریافت میکردم که مربوط به چهل یا پنجاه سال پیش بود. آنها دستگاه کپی نداشتند، بنابراین من آنجا مینشستم و این یادداشتهای کوچک، این شکل و آن شکل را خط میزدم.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.